فریاد وامحمدا، حسین رسید به کربلا
فریاد وامحمدا، حسین رسید به کربلا
صدای زنگوله ها و هجمه ی بادها، و سکوتی محض، و کاروانی تحت تاثیر گرمای دشت، آرام و خرامان، از خود جای پایی به وسعت تاریخ به جای می گذاشت. کودکی در میان آغوش ، و دخترکی خسته از شیرین زبانی و بازیگوشی در کجاوه ای طرف دیگر همان تاریخ، روی زانوی عمه ای خوابش برده است. و علمی که گویی سر آرام گرفتن و خفتن ندارد؛ و مردی با این همه اهل و عیال و نزدیکان. آنچه مشخص است، این کاروان بوی خون می دهد! و نغمه استرجاع و صدایی آرام و خواهر نشو، چنین می گوید: این کاروان می رود و اجل از پی اوست! همه چیز همان جا تمام می شود، وقتی اکبرش به او می گوید: اولسنا بالحق؟ (ما بر حقیم؟) و او پاسخ آری اش را چنین پاسخ بگیرد که: پس باکی نیست! راه او خون می طلبد، مرد کیست؟! کلمات کلیدی : |